پریروز ...
واااای خدا یعنی این منم که دارم تند تند آپ میکنم وبلاگو؟؟؟؟!!!!!!!
میخوام اتفاقی رو که پریروز افتادو تعریف کنم که هم خنده داررر بود و هم گریه دار...
چون جدیدا غلت میزنی جات و رو مبل عوض کردم که اگه دمر شدی و صورتت خورد زمین نرم باشه ، داشتیم میرفتیم بیرون بابایی رفته بود ماشینو دربیاره منم جای تورو باز کردم و بغلت یکی از پشتیای مبل و گذاشتم که نیفتی و رفتم تا آرایش کنم خلاصه کارم که تموم شد و از اتاق اومدم بیروووون که با یه صحنههههه باور نکردنی روبرو شدم...
دیدم که غلت زدی و با پا پشتی مبلو انداختی و ک و ن لخت از مبل آوییییزونی و خودتو با دست سفت نگه داشتی تا نیفتی و من مطمئنم که فرشته ها هم کمکت کردن تا خودتو نگه داری ...
منم شیرجه زدم و بغلت کردم و فقط گفتم یا حسین و دیدم تو داری میخندی و من بسسسسیار جلو خودمو گرفتم که گریه نکنم که آرایشم دوباره کاری نشه چون حامدم پایین منتظر بود ، البته اگه میافتادی هم چیزی نمیشد چون هم فاصله تا زمین کم بودو هم زیر پات پشتی مبل بود ولی بازم خدا خییییلیییی رحم کرد چون به هر حال ممکن بود که شدیدا بترسی یا کمرت درد بگیره ...
و این برای من درس عبرت شد که حتی اگه بالا سرت بودم رو مبل نذارمت ...
الانم یه کوچولو سرما خوردی و شبا سرفه میکنی دیشب هم بردمت دکتر بهت استامینوفن و قطره بینی داد و از اون طرف هم با بابایی و خاله فاطمه رفتیم خرید و تو تو ماشین و بعدم تو کالسکه خواب بودی و در کل خییلیی خانوم بودی و هستی عشقم...
من برم ولی زووودی برمیگردم ...