نفسم میره مهد کودک ...
سلام عشقم امروز دومین روزیه که میری مهد کودک ...
امروز شنبس اولین روزت ٣ روز پیش یعنی چهار شنبه بود ، صبحا حدود ساعت ١٠ میذارمت میام آتلیه تا ٢ میام دنبالت ... روز اول که گذاشتمت خیییلییی سخت بود و وقتی با بابایی عکسی که تو مهد ازت گرفته بودیم و دیدیم جفتمون گریه کردیم امیدوارم که اونجا بهت خوش بگذره ولی میخوام یه مهد بهتر پیدا کنم این نزدیکا فقط ٢ تا مهد داره که این از اون یکی بهتر بود حالا ١ ماه بری تا ببینم چی میشه ؟؟
کوچولوی نازم دندون یازدهمت ٢٧ دی دیدم که زده بیرون به سلامتی ...
حالا یه کم از کارات بگم
عاشق دایی محسنی تا آیفن زنگ میزنه میگی آآآآیی یعنی دایی ... تلفنی تو خیالاتت همش داری با دایی حرف میزنی و وقتی میبینیش کلی ذوق میکنی ...
به ایلیا پسر خالت حسودی میکنی اونم به تو حسودی میکنه هیچکی حق نداره جایی که تو هستی اونو نه بغل کنه نه باهاش حرف بزنه نه اون حرف بزنه نه پیش کسی بشینه طفلی البته باهاش بازی میکنی و وقتی میبینیش کلی خوشحال میشی ولی بعد ١ یا ٢ ساعت لج و لج بازیتون شروع میشه ...
خییلی خشکل میرقصی و با آهنگای ملایم آروم خودتو تکون میدی و تا میگی رزانا رقص پا تند تند پاهاتو تکون میدی قربوووونت برررم مممممن دلم واست یه ذره شده ١ ساعته رفتی مهد ندیدمت ...
تا بهت میگی رزانا بریم ؟؟؟ میگی بلیم
تا ٣ میشمری هزار ماشاله با لحن ١ ٢ ٣ میگی اااا داااا آآآآآآآآآ....
تقریبا هر چی بهت میگی متوجه میشی ، مثلا وقتی میگی رزانا کنترلو بیار کنترلو برمیداری میاری میگی ایییا یعنی بیا ...
بوووس میفرستی تا میگی رزانا بووس بده صورت مثل گلتو میاری نزدیک...
پشت تلفن هر کی بگه خداحافظ بای بای میکنی ...
اولین روز مهد کودک ...
٢٩ دی تولد ایلیا ...