... من و دخترام ...

اينجا مينويسم از خاطرات خوشمون با هم ،از روزاى قشنگ بچه گى تون با هم

تولد تو عزیزترینم(خاطره زایمان)

1390/10/18 21:49
نویسنده : نرگس
1,056 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ، اومدم تا زیباترین و خاطره انگیزترین اتفاق زندگیم رو بنویسم...

ساعت ٧ونیم صبح وقت سزارین داشتم ، استرس نداشتم  ...نمیدونم شب خوابیدم یکی دو ساعت یا کلا بیدار بودم یادم نیست!!!!!

ساعت ٦ حامد و نفیسه (خواهرم) که شب پیش ما بود رو بیدار کردم و رفتیم بیمارستان ، به دکترم زنگ زدن تا بیاد ، حامد رفت بانک پول بگیره (آقای دقیقه ٩٠)، دکی زود اومد مامانمم اومد، رفتیم اتاق بستری ،لباس عمل پوشیدم ، ازم خون گرفتن و فشارمو گرفتن ،با مامانو نفیسه روبوسی کردم اما حامد هنوز نیومده بود...یه کم بغض داشتم...رو ویلچر نشستم و راهی اتاق عمل شدم...

حامد اجازه داشت تو اتاق عمل باشه وقتی رو تخت عمل خوابیدم گفتم میخوام شوهرمم باشه ولی هنوز نیومده گفتن تا عمل شروع شه میرسه ...سرم اینا بهم وصل کردن و دکتر بیهوشی اومد خیلی شوخ بود ...بعد از کلی شوخی کردن که برای آرامش دادن به من بود گفت خم شو و آمپول اولی رو که برای کم کردن درد آمپول اصلی بود و به کمرم زد و بعد از اینکه اجازه گرفت آمپول اصلی رو زد که انگار تو استخونم میزد ...بعد من داشتم آرووم واسه خودم میخوابیدم که شونه هامو گرفت و خیلی سریع منو خوابوند و گفت باید اینجوری بخوابی خلاصه خیلی زود پاهام گرم شدن و بعد از مدت کمی از کمر به پایینم بی حس شد...

احساس جنون بهم دست داده بود و مثل دیوونه ها سرمو تکون میدادم خیییلی کلافه بودم از اینکه پاهام بی حس بود دکترم کارشو شروع کرده بود ، گفتم حالت تهوع دارم و دکترم که نمیدونم از اول چرا اینقدر دوسش داشتم بهم گفت نرگس جان سرتو کج بذار حالت بهم میخوره ها...سرمو کج کردم حالم بهتر شد ،پرستاری که بالا سرم بود هی ازم درباره رنگ موهامو اسم بچه و این جور چیزا سوال میکرد هیچ چیزی حس نمکردم حتی تکون هم نمیخوردم که یک دفعه صدای گلوی نینی که خرخر میکرد و بعد صدای گریش اومد اصلا باورم نمیشد... بردنش اون طرف تا پاکش کنن فقط پاهاشو دیدمو آروم گریه کردم...دخملمو آوردن پیشم صورتشو به صورتم چشبوندن چقدر لطیف بود ، به نظرم اومد بوره و لباش مثل منه ، دوباره بردنش اونطرف ...

آقا حامد تازه از راه رسید یه نگاه به اون طرف که جراحی میکردن انداخت و اومد بالا سر من و پیشونیمو بوس کرد ...بهش گفتم دیدی بچرو گفت هاااااان!!!! مگه به دنیا اومده منم گفتم پ ن پ  این صدای گریه دکتر بیهوشیه ...

خلاصه بچه رو دید و عملم آخراش بود و داشتن بخیه میزدن که حامد رفت بیرون و عمل ما هم تموم شد و منو بردن ریکاوری و بعد از یه ساعت رفتم اتاق بستری ...

رزانا گل ما ساعت ٩ و ١١ دقیقه ی صبح روز سه شنبه ، ٣ آبان ١٣٩٠، با دستای خانم دکتر سیدی مقدم و در بیمارستان صارم با قد ٥٢ ، وزن ٣کیلو و ١٠٠،پاهای کوچولوشو به دنیای ما گذاشت...

خدا رو صد هزار بار شکر دخترم سالمه ،خودم عمل خوبی داشتمو از همه چیز راضی بودم ... فردا ظهرشم با دخملم مرخص شدم و بارداری و زایمانم شد بهترین خاطره ی زندگیم...

 

دو ساعت بعد از تولد رزانا جاندو ساعت بعد از تولد رزانا جان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان پریاگلی
29 آذر 90 22:11
یلداتون مبارک کد ما 162 ستاد انتخاباتی پریا گلی