... من و دخترام ...

اينجا مينويسم از خاطرات خوشمون با هم ،از روزاى قشنگ بچه گى تون با هم

آخرین شب بارداری

1390/8/3 2:47
نویسنده : نرگس
3,039 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم...

امروز آخرین روزیه که توی دل منی و فردا تو رو از درون من جدا میکنن  ...

بارداری مثل یه رویا گذشت و فردا یعنی ٦ یا ٧ ساعت دیگه تو مهمون خونمونی...

خیلی خیلی دوست دارم ببینمت ولی جدا شدن تو از درونمم خیلی سخته،آخه خیلی بهت عادت کردم...

٩ ماه درون من زندگی کردی و با من بودی ، تکون خوردی و لگد زدی، با خوشحالیم با ناراحتیم با  خستگیم و با هر واکنش من از خودت واکنش نشون دادی و منو احساس کردی و منم تو رو احساس  میکردم شدید...

تو عزیزم تا وقتی مهمون دلم بودی خیلی خوب بودی و اصلا منو اذیت نکردی امیدوارم به دنیام که اومدی همین جوری دخملی ماه و خوب بمونی ...

احساس عجیبی دارم، هیجان دارم یعنی فردا تو رو میبینم و میای تو بغلم؟یعنی چه شکلی هستی؟آرزو میکنم که صحیح و سالم باشی...

الان ساعت ٢و ٣٠ شبه و رفتیم تو سه شنبه ٣ آبان روز تولدت ٥ روز دیگه سالگرد ازدواج منو بابایی و ١١ روز دیگه تولد باباییه چه قدر مناسبتای خوب داریم تو آبان ...

صبح ساعت ٧وربع باید بیمارستان باشم ولی هنوز نخوابیدم خوابم نمیاد ولی الان میرم سعی میکنم بخوابم که با اومدن دخملیم خواب تعطیله...

خیلی خوشحالم... یه کم استرس دارم ... خدا رو شکر همه چی مرتبه ... فردا با بابایی ٢ نفری میریم و ٣ نفری برمیگردیم ...امیدوارم ما مامان و بابای خوبی واست باشیم ...

به سلامت بیا و خونمونو پر از شادی و نور کن ... با خاطره زایمان برمیگردم ... دعا کن ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)