... من و دخترام ...

اينجا مينويسم از خاطرات خوشمون با هم ،از روزاى قشنگ بچه گى تون با هم

...سیسمونی رزانا جونم...

سلام عشق مامان و بابا... امروز ٣٩ هفته و ١ روزه شدیم ، دیگه واقعا آخر راهیم و چند روز دیگه تو خونمونی ... من و بابایی خیلی خوشحالیم و من باورم نمیشه که چند روز دیگه میبینمت ... میدونم که وقتی بیای دلم واسه بارداری و تکون خوردنای شیرینت یه ذره میشه ... امروز ساکمو بستم و از وسایلات عکس انداختم و تو وبلاگ گذاشتم  ایشاله که به سلامت میای و ازشون استفاده میکنی البته یه چیزای دیگه مونده که فردا میریم میخرم و باز عکس میذارم مثل کریرو... هفته ی پیش دکی گفت لگنت کوچیکه و شاید نتونی طبیعی زایمان کنی دعا کن که بشه ، هر چی خدا بخواد  ... موهامم خیلی خشکل رنگ کردم و کلی عوض شدم... یه کمی به خاطر درد زایمان استرس دارم ولی وق...
2 آبان 1390

چیزی تا اومدنت نمونده

سلام دخمل مهربونم...خوبی مامان... دیگه تا اومدنت چیزی نمونده ها ، واقعا که این ٩ ماه واسه من مثل باد گذشت بارداریه خوبی بود زیاد اذیت نشدم خدا رو شکر از بس که تو دخمل خوبی بودی خدا کنه زایمانمم طبیعی و راحت باشه... من با کمک خاله نفیسه و بابایی خونه تکونی کردیم برای ورود تو که همه جا برق بزنه وقتی میای، ٣-٤ روز پیش تموم شد، خاله نفیسه واقعا کمک کرد دستش درد نکنه... پریروزم با مامانم رفتیم تخت و کمدتو سفارش دادیم و یه کم دیگه خورده ریز مامان جون خرید دست اونم درد نکنه خیییلی دوسش دارم و همیشه آرزوی سلامتیشو دارم... تو این ماهم یعنی هفتم مهر رفتیم مشهد من بابایی و تو و مامان جون اینا با قطار رفتیم خیلی&n...
18 مهر 1390

دلتنگی مادرونه

سلام دخمل خوب مامان ... خییلی دوست دارم ... ندیدمت ولی دلم برات یه ذره شدم ... یعنی من میتونم مامان خوبی واست باشم ؟میتونم اونطور که باید تربیتت کنم ؟ خدایا کمکم کن ، کمک کن قوی باشم ، کمک کن مادر خوبی باشم ... مامانی دلم خیلی گرفته برات مینویسم تا دلم باز شه کوچولوی بی آزار من ... چند روزه ٣٤ هفتمون تموم شده و وارد ماه نهم شدیم به سلامتی ... شمارش معکوس شروع شده و روز به روز به دیدار نزدیکتر میشیم ... میخوام طبیعی زایمان کنم خدا جونم کمکم کن همه ی مامانارو کمک کن و زایمان هم ی ماماناو منو راحت کن... آآآآآخی چه خوبه دخمل دارم باهاش درد دل میکنم زودتر بیا و مامانی و از تنهایی دربیار... دلم گریه میخواد ... آهنگ غمگین پخش میکنه تی وی...
29 شهريور 1390

هفته ی سی و چهارم

سلام دخملیه قشنگم ... خیییلی وقته که ننوشتم چونکه خیلی مامانیه تنبلی هستم ولی قول میدم که ازین به بعد تند تند بنویسم... امروز وارد هفته ی 34 شدیم مامانی باورم نمیشه که اینقدر داره زود میگذره و چند هفته دیگه میای و خونمونو پر از شادی میکنی ... اسمتو  هنوز دقیق انتخاب نکردیم ، ولی منو بابایی اسم رزانا به دلمون نشسته  تا ببینیم قسمت چیه ؟ (رزانا روز بهانی ) قربونت برم امیدوارم هر اسمی میزاریم خودت دوسش داشته باشی... امروز جمعه س از صبح تنها خونه ام و دلم گرفته بابا حامدم 1 ساعت دیگه میاد میریم بیرون دلم باز میشه... چند روز دیگه هم منو بابایی آخرین مسافرت دو نفره مونو میریم مشهد ... دفعه دیگه ...
18 شهريور 1390

آخ جون دخمل داریم

سلام عزیز جونم... امروز صبح از وقتی بابا حامد رفت مغازه من بیدار شدم و خیلیم سر حال بودم ، اصلا امروز خیلی خیلی روز خوب و با عشقی بود ... وقتی داشتم صبحونه میخوردم به این فکر کردم چه چقدر خونوادمو بابا حامدتو دوست دارم و خیلی احساساتی شدم و گریه کردم... از خدا خواستم مواظب همشون باشه و به بابایی اس ام اس دادمو گفتم خیلی دوسش دارم... واسه امروز ساعت ٣ بدون تجویز دکترم نوبت سونو گرفتم چون دیگه طاقت من و همه طاق شده بود که بفهمیم که تو دخملی یا پسمل؟!؟! ناهار خوردم و رفتم نشستم تا نوبتم شه و وقتی نوبتم شد بی خیال روی تخت دراز کشیدم ومنتظره شنیدن بچه پسره ی دکتر بودم که یهو گفت دختره ... اصلا باورم نمیشد و به دکتر دو سه...
6 تير 1390

اولین وول خوردن شیرین

سلااااااام عشق مامان ... پریروز یعنی ٢٢/٣/٩٠ برای اولین بار تکون خوردنای نازتو تو دلم احساس کردم ... اولش یکم ترسیدم آخه واسم خیلی تازگی داشت ، ولی بعدش خیلی ذوق میکردم ...   همش به بابا حامد میگم خدا کنه نی نی مون آروم و تپل و شیکمو باشه ...   پریروزم که جواب سونو گرافیتو بردم دکتر گفت همه چی نورمال و خوبه خدا رو شکر...   واسم غربالگری نوشته که ایشا... اونم جوابش خوب خوب باشه عزیز جونم ... فردا هم می رم غربالگری و هم برای اولین بار کلاس بارداری...   هر موقع هم وقت کنم واست کتاب میخونم تا باهام ارتباط برقرار کنی ... امروزم همش خونه بودم ولی خوب بود حوصلم زیاد سر نرفت... ...
25 خرداد 1390

سونوگرافی سه بعدی

سلام عزیز جونم ...   می خواستم اولین وبلاگتو وقتی فهمیدم جنسیتت چیه بنویسم... امروز رفتم سونو گرافی ولی نفهمیدم جنسیتت چیه ؟!! دکتر گفت خجالتیه ... قربونت برم که این اخلاقت مسلما به من رفته ...   دستتم گذاشته بودی جلوی چشمای قشنگتو نه گذاشتی چشماتو ببینیم و نه ...تو ... فقط مهم بود بدونیم سالمی که فهمیدیم خدارو شکر... بابایی گفت فکر کنم پسر بود من یه چیزایی دیدم ... عسیسم وزنت اموز  ٢٨٨ گرم بود ، امروز ١٩ هفته و ٦ روزه بودی و این یعنی ٢ روز دیگه میرم تو نیمه دوم بارداری انشا... به سلامتی...  دوست دارم زودتر به دنیا بیای تا ببینم چه شکلی هستی؟امروز تو سونو گرافی دیدمت ولی خوب معلم نب...
18 خرداد 1390