... من و دخترام ...

اينجا مينويسم از خاطرات خوشمون با هم ،از روزاى قشنگ بچه گى تون با هم

واکسن 4 ماهگی...

سلام عشقم ... قربون پات برم که واکسن زدی بهش ... پریروز واکسن 4 ماهگیت و زدی و امروز 2 روز از واکسنت میگذره من خوشحالم که این واکسنتم رد شدو خیالم راحت شد ... آخه وقتی نزدیک واکسنت میشه همش دوست دارم تموم شه تا راحت شیم فکرش از خودش سخت تره مامان قشنگم... هر سری یه چیز میوفته تو دهنم صدات میکنم الان مامان قشنگم میگم بهت ... دیشب واسه واکسنت ساعت 3 نصف شب اینا بود من بیدار بودم  دیدم یه کمی داغ شدی و تب کردی و تو خواب ناله میکردی مامانم ولی بهت استامینوفنتو دادم و رو سر و پات حوله خیس گذاشتم کم کم تبت اومد پایین و ساعت 5 اینا بود که خیالم راحت شدو خوابیدم...  مامانی سال نو نزدیکه و ما اولین سالیه ک...
17 اسفند 1390

چهارمین ماهگردت مبارک عزیزترینم

سلام همه ی دنیای مامان بابا... ببخشید که انقدر دیر وبتو آپ کردم دیگه قول میدم تکرار نشه... ٥ روزه که رفتی تو ٥ ماه ماه مامان...هزار ماشا... خانومی شدی ... مامانی خیییلییی حرفا واسه گفتن دارم ولی تو حرف و تو نوشتن نمیگنجه ...   از سختی ها و روزای اول و اخر بارداری که عاشقت بودم و وقتی به دنیا اومدی و دیدمت صد برابر بیشتر عاشقت شدم ، از روزای اولی که به دنیا اومده بودی الان که فکر میکنم میبینم چه قدر کوچولو بودی و ظریف ... الان باحات خیییییلییییی حال میکنم وقتی میبینم داری بزرگ میشی به خودم افتخار میکنم نمیدونم چه جوری خدا رو واسه داشتنت شکر کنم ... وقتی میبینمت دلم ضعف میره واست آخه خیلی بامزه ای خیلی خ...
11 اسفند 1390

یه روز ...

اولین سریه عکساییه که تو آتلیه ازت انداختم فعلا همین و روتوش کردم میذارم  تا بعد مامان جونم جدیدا خیلی نفس نفس و دست و پا میزنی تا بغلت کنم  وقتی شیر میخوای خیلی ناز و لوس گریه میکنی و هی میگی مم عین پیشی اگه کل روزم خوابیده باشی به محض اینکه پاتو تو ماشین میزاری خوابت میبره به خاطر اینکه دستاتو شدیدا میخوری و دکی هلاکویی میگه پستونک بهتر از دست خوردنه و اگه حس مکیدنش الان تخلیه نشه ممکنه بعدها مشکل ساز بشه  منم  امروز هراسون از حرفای دکی رفتم داروخونه  یه پستونک برات خریدم اولش یه کم میک زدی و بعد اوق زدی و انداختی بیرون و دیگه هم هر کاری کردم نخوردی خدا نگهداره تو و همه ی نینیا باشه ...
13 بهمن 1390

سومین ماهگردت مبارک

سلام قشنگ مامانیش... امروز سه ماهت به سلامتی تموم شد و وارد ٤چهار ماه شدی و کم کم داری خانوم میشی... الان ساعت ١٢ شبه و باباییت داره راهت میبره آخه تو همون طور که قبلا هم گفتم عاشق بغل و راه رفتنی  تازگی ها یاد گرفتی جیغای کوتاه و ناز میکشی  منو باباییرو خوب میشناسی  حموم و دوست داری از لباس عوض کرن خوشت نمیاد خوش خنده ای و تا نگات میکنی میخندی وقتی رو زمینی تا از کنارت رد میشی ذوق میکنی با اشخاص تو تی وی درد دل میکنی ،تا از رو زمین بلندت دیگه هیچکیو نمیشناسی و تند تند اینطرف و اونطرف و نگاه میکنی اگه یه کم دیر بلندت کنی با لحن خاص خودت اولش غر میزنی  امروز وقتی داشتم باهات بازی میکردم برای اولین بار بلند بلند خندیدی چند روزی پیشم...
3 بهمن 1390

تولد تو عزیزترینم(خاطره زایمان)

سلام ، اومدم تا زیباترین و خاطره انگیزترین اتفاق زندگیم رو بنویسم... ساعت ٧ونیم صبح وقت سزارین داشتم ، استرس نداشتم  ...نمیدونم شب خوابیدم یکی دو ساعت یا کلا بیدار بودم یادم نیست!!!!! ساعت ٦ حامد و نفیسه (خواهرم) که شب پیش ما بود رو بیدار کردم و رفتیم بیمارستان ، به دکترم زنگ زدن تا بیاد ، حامد رفت بانک پول بگیره (آقای دقیقه ٩٠)، دکی زود اومد مامانمم اومد، رفتیم اتاق بستری ،لباس عمل پوشیدم ، ازم خون گرفتن و فشارمو گرفتن ،با مامانو نفیسه روبوسی کردم اما حامد هنوز نیومده بود...یه کم بغض داشتم...رو ویلچر نشستم و راهی اتاق عمل شدم... حامد اجازه داشت تو اتاق عمل باشه وقتی رو تخت عمل خوابیدم گفتم میخوام شوهرمم باشه ولی هنوز نیومده ...
18 دی 1390

دومین ماهگردت مبارک

سلام امروز دخملم دو ماه و ١١ روزه که به دنیا اومده و روز به روز شیرینتر میشه و من و باباش بیشتر عاشقش ... امروز ساعت ١١ حامد اومد تا بریم واکسن رزانا رو بزنیم ١١ روز پیش که رزانا رفت تو دو ماه هم بردیمش دکتر تا واکسنشو دکتر بزنه که مثلا بهتر بزنه که دکی هم گفت که دخملی یه کوچولو سرما خورده ، آخه اول حامد سرما خورد شدید منم ازش گرفتم و با اون همه مراعاتی که کردم ولی رزانا هم یه کم گرفته بود که البته اصلا معلوم نبود و دکی بعد معاینه دارو داد و گفت ١ هفته بعد واکسن بزنید و رزانا خانم اون روزو قصر در رفتن... و تو این یه هفته رزانا چون شبا دارو میخوردو خواب آور بود شبا رو به موقع میخوابیدو ما هم میخوابیدیم ومن تا صبح بیدار نبودم ...
14 دی 1390

تولد بابایی و 12 روزگی دخملی...

الان که دارم می نویسم کنار پاکترین و عزیزترین موجود زندگیم نشستم و دارم مینویسم ... آره من و حامد ١٢ روزه که مامان و بابا شدیم و دیروز تولد بابا حامد بود ... حامد جونم تولدت مبارک... الان دخترم خوابیده و مثل اون موقع ها که تو شکمم خودشو کش و قوس میداد داره خستگی در میکنه... گفتم اگه به دنیا بیاد چون جاش تو شیکمم خالی میشه خییلی دلتنگ میشم ولی حالا که خودش اومده میبینم که این جوری خییلیی بهتره چون میبینمش و عشقم صد برابر شده... دوست ندارم یه خط رو دستش بیوفته و وقتی باد گلو میزنه انگار دنیارو بهم دادن خییلیی هم بغلیه فقط عاشق اینه که بغلش کنی و راهش ببری ... دخترم شبیه خودمه و هر کی میبینش میگه نرگس کوچولو شده البته شاید به...
15 آبان 1390

آخرین شب بارداری

سلام عشقم... امروز آخرین روزیه که توی دل منی و فردا تو رو از درون من جدا میکنن  ... بارداری مثل یه رویا گذشت و فردا یعنی ٦ یا ٧ ساعت دیگه تو مهمون خونمونی... خیلی خیلی دوست دارم ببینمت ولی جدا شدن تو از درونمم خیلی سخته،آخه خیلی بهت عادت کردم... ٩ ماه درون من زندگی کردی و با من بودی ، تکون خوردی و لگد زدی، با خوشحالیم با ناراحتیم با  خستگیم و با هر واکنش من از خودت واکنش نشون دادی و منو احساس کردی و منم تو رو احساس  میکردم شدید... تو عزیزم تا وقتی مهمون دلم بودی خیلی خوب بودی و اصلا منو اذیت نکردی امیدوارم به دنیام که اومدی همین جوری دخملی ماه و خوب بمونی ... احساس عجیبی دارم، هیجان دارم یعنی فردا تو...
3 آبان 1390