... من و دخترام ...

اينجا مينويسم از خاطرات خوشمون با هم ،از روزاى قشنگ بچه گى تون با هم

2 روز مانده به 1 سالگی ...

سلام عشقم جانم نفسم (مثل سلطان سلیمان گفتم) احساس عجیبی دارم از این که چند روز دیگه ١ ساله میشی بعضی موقع ها گریم میگیره از اینکه تولده ١ سالگیته این بدون که منو بابایی خییلییییی عاشقتیم و تو نفس مایییی... عشقم هزار ماشالههه کلی وروجک شدی امشب که داشتی خودت از روزمین بدون کمک از چیزی بلند میشدی که راه بری و بازیگوشی میکردی بابا حامد گفت یادته یه روز دغدغمدن  این بود که رزانا یاد بگیره دمر بشه و بعد منتظر بودیم تا یاد بگیری از حالت دمر قلت بخوری ؟؟ الان دیگه خودت بدون کمک از روی زمین بلند میشی و راه میری، اولین و بیشترین قدمهات روز جمعه ١٤ مهر بود و از اون به بعد هی بیشتر و بیشتر...
1 آبان 1391

مبارک مبارک 11 ماهگیت مبارک ...

سلام فرشته کوچولوی مامان ... ٢ روز پیش ١١ ماهت تموم شدو وارد ١٢ ماهگی شدی و ١ ماه دیگه تولدته عزیزترینم ... وای خدای من دخترم داره ١ ساله میشه شکرت به خاطره اینکه همچین فرشته ی آسمونی رو به من هدیه دادی ... امشب میخوام ١ تاپیک بزنم و با مامانای گل آبانی واسه تولده کوچولوهامون برنامه ریزی کنیم ... حالا یکم از ماه شهریور که گذشت بگم اولاش با مامانم و دوستاش و خاله هات زنونه رفتیم شمال که بسییییییار خوش گذشت ... وسطاشم که تو مریض شدی و تب کردی شدید و من جیییگرم کباب بود که تو بی حال بودی مامانی اما از اونجایی که خدای ما خیییلییی مهربونه زود خوب شدی عشقم ... این روزا شدید درگیر کارای آتلیه امو و دارم یه تحول اساسی توش انجام میدم و ذه...
5 مهر 1391

10 ماهگیت مبارک عشقم...

سلام خانوم کوچولو ... ٣ روزه ١٠ ماهت به سلامتی تموم شده ، وااااااااااااای خدای من دخمل کوچولوی من ٢ ماهه دیگه تولدشهههه؟؟؟ ایشاللله تولد ١٠٠ سالگیت مامانی خوبم... ٣ شب پیش به مناسبت ١٠ ماهگیت کیک خریدیم و رفتیم خونه مامانی یعنی مامانم ...  عزیزترینم ١٠ ماهگیت مبارک و مبارک و مبارک ... الان که دارم مینویسم شدیدا افتادی به جون کشوی میز تی وی و داری همه چیشو میریزی بیرون قربونت برم... امشب یه برنامه دانلود کردم که عکس خودمو بابایی رو دادم و عکس نی نی مون که تو باشی رو داد ایناهاش...   جدیدا ٣ -٤ ثانیه رو پاهات وایمیسیو بعد میوفتی... تا صدای آهنگ میشنوی به شدت میپری بالا پایین و ذوق زده میشی ... تا بچه م...
7 شهريور 1391

ماه رمضان...

سلام شیرین ترین موجود دنیا ... الان که دارم مینویسم چند وقته که دندونای پنجم و ششمت به سلامتی درومدن ... و از روز 13 مرداد یعنی 1 هفته پیش یاد گرفتی به غذا و خوراکی بگی  ب ب ... الان که 9 ماه و 17 روزته 2 تا کلمه رو بلدی بگی ... اولی : د    د  دومی : ب   ب البته بعضی موقعها آبه رو هم شانسی میگی عزیزم... کوچولوی مامان کی میشه بگی مامان یا بابا ؟؟؟ ایشااله تو پست بعدی... راستی امروز 21 روز از ماه مبارک رمضان میگذره ، چون به تو شیر میدم امسال نتونستم روزه بگیرم، فردا شب قدره ایشااله فردا رو روزه میگیرم... روزه ی همه ی روزه دارا قبول باشه ...   ...
19 مرداد 1391

تولد من و 9 ماهگی عزیزترینم مبارک ...

سلام امروز که دارم مینویسم تولدمه ٢٩/تیر/٩١... ٢٥ سالم تموم شدو رفتم تو ٢٦ سال ...واااااااای که چه زود میگذره روزا خداااااااااااااا... انگار همین دیروز بود که تولد ١٥ سالگیم بودو با خودم میگفتم اگه ١٧ سالم بشه خیییلییی خوب میشه... حالا ١٠ سال میگذره و من مادر شدم ... مادر یه فرشته ٩ ماهه ... که همه زندگی من و باباشه و من به هر لحظه دیدنش و بوی تنش اعتیاد دارم شدیییید.... انگار همین دیروز بود که باردار بودم و وقتی میرفتم هایپر و دیگران و میدیدم که نی نیاشونو جلو سبدای خریدشون نشوندن با خودم میگفتم کوووووووووو تا اون روزکه نی نیه منم بزرگ شه و بتونه اینجوری بشییینه  الان اون روزا اومدن به سرعت برق ...رزانای من داره بزرگ و بزرگتر م...
19 مرداد 1391

رزانا با مکعباش ...

سلام من یا تند تند میام آپ میکنم یا میرم یک ماه بعد میام حد وسط ندارم... الان اومدم از یه کار عشقم که یک ساعت پیش انجام دادو من ذوق مرگ شدم  بنویسم ... من پای نت بودمو دخملیم داشت با باباییش بازی میکرد ،با  یک سری مکعب  که تازه براش از شهر کتاب خریدم برای هوشش خوبه و فعلا کاربردش واسه سن رزانا اینه که ما باید مکعب ها رو بچینیم و اون خراب کنه و واسش دست بزنیم... حامد ٢     ٣ بار چید رزانا خانوم خراب کرد و باباییشم واسش دست میزد بعد چند بار دیگه هی به من نگاه میکرد که یعنی تو هم دست بزن  ،دوباره حامد میچید رزانا خراب میکرد ما دست میزدیم خودشم دست میزد ، تا اینکه حامد چید و به حامد گفتم ...
13 تير 1391

هشتمین ماهگردت مبارک عزیزترینم...

سلام دخترم ، قشنگترین ، عزیزترین ، شیرین ترینم ... عشق مامان تو این مدت تقریبا ١ ماهو نیمی که ننوشتم تو هزار ماشاله خیلی کارای جدید یاد گرفتی و انجام میدی ... مامانی راستی یهخبر خوش تو این مدت که وقت نکردم واست بنویسم به برکت وجود تو ١ ماهی میشه که آتلیمو راه انداختم و الان مشغولم با خاله نفیسه که خیییلییی خوبه و تو این راه به من خیلی کمک کرده ، و البته دست بابا حامدم درد نکنه که این کارو واسم راه انداخت و پشتیبانم بود...مرسی حامد جونم ازت ممنونم ... خب حالا بگم از کارا و تغییرو تحولات کوچولوی نازم :    ٣٠ /٢/٩١  درومدن اولین مروارید که خونه مامان جون (مامان من) بودیم و مامان جون برات آش دندونی درست کرد و خود...
12 تير 1391

مسافرت و 6 ماهگی و واکسن

سلام عشقم امروز با ١٣ روز تاخیر اومدم تا ٦ ماهگی عزیزترینم و تبریک بگم ... عزیزم ٦ ماهگیت مبارک ... یادمه وقتی باردار بودم با خودم میگفتم دخملم که ٦ ماهه بشه خیلی خوبه دیگه یه کم جون گرفته و من میتونم کار آتلیه مو شروع کنم کووووووووووو تا اون موقع ، حالا دخملم ٦ ماهه شده و اون روز اومده خداااایا روزی هزار بار شکرت... پریروزم که واکسنت و زدیم و تموم شدو خیالمون راحت شد و رفت تا ١ سالگی ، مثل هر بار روز اول و دوم تبت بالا و پایین میشد و بی حال و کلافه بودی و پات درد میکرد، دردت به جونم ، دیروزم یه کم بیرون روی داشتی که خدا رو شکر امروز خوب و سرحال شدی مثل همیشه ... لثه هاتم خیلی میخاره و آب دهنت میره مامانی به خاطر دندونا...
16 ارديبهشت 1391