... من و دخترام ...

اينجا مينويسم از خاطرات خوشمون با هم ،از روزاى قشنگ بچه گى تون با هم

ماه رمضان...

سلام شیرین ترین موجود دنیا ... الان که دارم مینویسم چند وقته که دندونای پنجم و ششمت به سلامتی درومدن ... و از روز 13 مرداد یعنی 1 هفته پیش یاد گرفتی به غذا و خوراکی بگی  ب ب ... الان که 9 ماه و 17 روزته 2 تا کلمه رو بلدی بگی ... اولی : د    د  دومی : ب   ب البته بعضی موقعها آبه رو هم شانسی میگی عزیزم... کوچولوی مامان کی میشه بگی مامان یا بابا ؟؟؟ ایشااله تو پست بعدی... راستی امروز 21 روز از ماه مبارک رمضان میگذره ، چون به تو شیر میدم امسال نتونستم روزه بگیرم، فردا شب قدره ایشااله فردا رو روزه میگیرم... روزه ی همه ی روزه دارا قبول باشه ...   ...
19 مرداد 1391

تولد من و 9 ماهگی عزیزترینم مبارک ...

سلام امروز که دارم مینویسم تولدمه ٢٩/تیر/٩١... ٢٥ سالم تموم شدو رفتم تو ٢٦ سال ...واااااااای که چه زود میگذره روزا خداااااااااااااا... انگار همین دیروز بود که تولد ١٥ سالگیم بودو با خودم میگفتم اگه ١٧ سالم بشه خیییلییی خوب میشه... حالا ١٠ سال میگذره و من مادر شدم ... مادر یه فرشته ٩ ماهه ... که همه زندگی من و باباشه و من به هر لحظه دیدنش و بوی تنش اعتیاد دارم شدیییید.... انگار همین دیروز بود که باردار بودم و وقتی میرفتم هایپر و دیگران و میدیدم که نی نیاشونو جلو سبدای خریدشون نشوندن با خودم میگفتم کوووووووووو تا اون روزکه نی نیه منم بزرگ شه و بتونه اینجوری بشییینه  الان اون روزا اومدن به سرعت برق ...رزانای من داره بزرگ و بزرگتر م...
19 مرداد 1391

رزانا با مکعباش ...

سلام من یا تند تند میام آپ میکنم یا میرم یک ماه بعد میام حد وسط ندارم... الان اومدم از یه کار عشقم که یک ساعت پیش انجام دادو من ذوق مرگ شدم  بنویسم ... من پای نت بودمو دخملیم داشت با باباییش بازی میکرد ،با  یک سری مکعب  که تازه براش از شهر کتاب خریدم برای هوشش خوبه و فعلا کاربردش واسه سن رزانا اینه که ما باید مکعب ها رو بچینیم و اون خراب کنه و واسش دست بزنیم... حامد ٢     ٣ بار چید رزانا خانوم خراب کرد و باباییشم واسش دست میزد بعد چند بار دیگه هی به من نگاه میکرد که یعنی تو هم دست بزن  ،دوباره حامد میچید رزانا خراب میکرد ما دست میزدیم خودشم دست میزد ، تا اینکه حامد چید و به حامد گفتم ...
13 تير 1391

هشتمین ماهگردت مبارک عزیزترینم...

سلام دخترم ، قشنگترین ، عزیزترین ، شیرین ترینم ... عشق مامان تو این مدت تقریبا ١ ماهو نیمی که ننوشتم تو هزار ماشاله خیلی کارای جدید یاد گرفتی و انجام میدی ... مامانی راستی یهخبر خوش تو این مدت که وقت نکردم واست بنویسم به برکت وجود تو ١ ماهی میشه که آتلیمو راه انداختم و الان مشغولم با خاله نفیسه که خیییلییی خوبه و تو این راه به من خیلی کمک کرده ، و البته دست بابا حامدم درد نکنه که این کارو واسم راه انداخت و پشتیبانم بود...مرسی حامد جونم ازت ممنونم ... خب حالا بگم از کارا و تغییرو تحولات کوچولوی نازم :    ٣٠ /٢/٩١  درومدن اولین مروارید که خونه مامان جون (مامان من) بودیم و مامان جون برات آش دندونی درست کرد و خود...
12 تير 1391

مسافرت و 6 ماهگی و واکسن

سلام عشقم امروز با ١٣ روز تاخیر اومدم تا ٦ ماهگی عزیزترینم و تبریک بگم ... عزیزم ٦ ماهگیت مبارک ... یادمه وقتی باردار بودم با خودم میگفتم دخملم که ٦ ماهه بشه خیلی خوبه دیگه یه کم جون گرفته و من میتونم کار آتلیه مو شروع کنم کووووووووووو تا اون موقع ، حالا دخملم ٦ ماهه شده و اون روز اومده خداااایا روزی هزار بار شکرت... پریروزم که واکسنت و زدیم و تموم شدو خیالمون راحت شد و رفت تا ١ سالگی ، مثل هر بار روز اول و دوم تبت بالا و پایین میشد و بی حال و کلافه بودی و پات درد میکرد، دردت به جونم ، دیروزم یه کم بیرون روی داشتی که خدا رو شکر امروز خوب و سرحال شدی مثل همیشه ... لثه هاتم خیلی میخاره و آب دهنت میره مامانی به خاطر دندونا...
16 ارديبهشت 1391

بهاره و بارون میبارهههه ...

امروز ساعت ١ ربع به ٢ ظهر یه بارون بهاری با شدت بارید ... من و دخملم از شدت بارون هیجان زده شدیم ، رزانا رو بغل کردم رفتیم دم پنجره و بارونو نگاه کردیم و نفس کشیدیم... راستی دخملیمم دخمل بارونه روزی که دنیا اومد اولین بارون پاییزی ام اون روز اومد... پ.ن:به عشقم امروز برای سومین بار  غذای کمکی حریره بادوم دادم و مثل جوجوها خورد...(خدارو شکر) ...
27 فروردين 1391

کارهای جدید تو ...

      سلام عشقم ... الان که دارم واست مینویسم ١ ساعته از حموم اومدی و شیر خوردی و خسته و کوفته خوابیدی ... عیدمونم با همه خوبیا و بدیاش تموم شد و بهترین عید من بود چون تو رو داشتم و سالی که گذشت بهترین سال زندگی من بود، سال ١٣٩٠ سالی که تو عزیزترینم توش به دنیا اومدی ... عزیزم الان ١٦٤ روزه که تو رو داریم و انگار دنیا رو داریم ، الان دیگه هر چی میگذره تو هی کارای بیشتری یاد میگیری و دل ما رو هم بیشتر میبری... اجسامو دیگه تقریبا با دستات میتونی بگیری ... مثل خودم شب زنده داری و شبا که میشه تازه سر حال میای و تا بهت پخخخ میکنیم از خنده غش میکنی که نخوابونیمت ...(البته این عادت بدیه و از امسال تصمیم گر...
18 فروردين 1391