... من و دخترام ...

اينجا مينويسم از خاطرات خوشمون با هم ،از روزاى قشنگ بچه گى تون با هم

اولین عید و 5 ماهگیت مباااارک عشقم ...

سلام  رزانای  نازم ... عزیزم  اولین عیدت مبارک ... امسال سال نهنگه   و ما اولین عیدیه که ما تو رو داریم و خیییییلیییی خوشحالیم ... امروز سومین روز عید بود و تو ٥ ماهگیت تموم شدو به سلامتی وارد ٦ ماه شدی... شب عید من و باباییت با هم قهر بودیم و خیییلییی ناراحت بودیم من خونه ی مامانم بودم و بابایی ساعت ٢ شب اومد دنبالم اومدم خونه یه کمی حرف زدیم و یه کم گریه کردیم و آشتی کردیم تو اون موقع خواب بودی از هیییچییی خبر نداشتی ، سر موضوع مسخره ای این همه خودمونو ناراحت کرده بودیم ... صبح ساعت ٨ و ٤٤ دقیقه سال تحویل شد من و تو و بابایی بودیم تو هم بیدار شدی و سال که تحویل شد عک...
4 فروردين 1391

پریروز ...

سلام مامانم ... واااای خدا یعنی این منم که دارم تند تند آپ میکنم وبلاگو؟؟؟؟!!!!!!! میخوام اتفاقی رو که پریروز افتادو تعریف کنم که هم خنده داررر بود و هم گریه دار... چون جدیدا غلت میزنی جات و رو مبل عوض کردم که اگه دمر شدی و صورتت خورد زمین نرم باشه ، داشتیم میرفتیم بیرون بابایی رفته بود ماشینو دربیاره منم جای تورو باز کردم و بغلت یکی از پشتیای مبل و گذاشتم که نیفتی و رفتم  تا  آرایش کنم  خلاصه کارم که تموم شد و از اتاق اومدم بیروووون که با یه صحنههههه باور نکردنی روبرو شدم... دیدم که غلت زدی و با پا پشتی مبلو انداختی و ک  و  ن لخت از مبل آوییییزونی و خودتو با دست سفت نگه د...
21 اسفند 1390

دخترم غلت میزنهههه...

سلااااااااام ... امروز ٤ شنبه ١٧ اسفند ١٣٩١ دختر نازم ٤ ماه و ١٤ روزشه و برای اولیننن بار غلت زد و من فوق العاده خوشحال شدم و ذوووق کردم ... حالا تو این چند دقیقه که غلت زدن یاد گرفتی هی غلت میزنی و منم هی برت میگردونم ... ماشالااااا عشقم که تو غلت میزنی..
17 اسفند 1390

واکسن 4 ماهگی...

سلام عشقم ... قربون پات برم که واکسن زدی بهش ... پریروز واکسن 4 ماهگیت و زدی و امروز 2 روز از واکسنت میگذره من خوشحالم که این واکسنتم رد شدو خیالم راحت شد ... آخه وقتی نزدیک واکسنت میشه همش دوست دارم تموم شه تا راحت شیم فکرش از خودش سخت تره مامان قشنگم... هر سری یه چیز میوفته تو دهنم صدات میکنم الان مامان قشنگم میگم بهت ... دیشب واسه واکسنت ساعت 3 نصف شب اینا بود من بیدار بودم  دیدم یه کمی داغ شدی و تب کردی و تو خواب ناله میکردی مامانم ولی بهت استامینوفنتو دادم و رو سر و پات حوله خیس گذاشتم کم کم تبت اومد پایین و ساعت 5 اینا بود که خیالم راحت شدو خوابیدم...  مامانی سال نو نزدیکه و ما اولین سالیه ک...
17 اسفند 1390

چهارمین ماهگردت مبارک عزیزترینم

سلام همه ی دنیای مامان بابا... ببخشید که انقدر دیر وبتو آپ کردم دیگه قول میدم تکرار نشه... ٥ روزه که رفتی تو ٥ ماه ماه مامان...هزار ماشا... خانومی شدی ... مامانی خیییلییی حرفا واسه گفتن دارم ولی تو حرف و تو نوشتن نمیگنجه ...   از سختی ها و روزای اول و اخر بارداری که عاشقت بودم و وقتی به دنیا اومدی و دیدمت صد برابر بیشتر عاشقت شدم ، از روزای اولی که به دنیا اومده بودی الان که فکر میکنم میبینم چه قدر کوچولو بودی و ظریف ... الان باحات خیییییلییییی حال میکنم وقتی میبینم داری بزرگ میشی به خودم افتخار میکنم نمیدونم چه جوری خدا رو واسه داشتنت شکر کنم ... وقتی میبینمت دلم ضعف میره واست آخه خیلی بامزه ای خیلی خ...
11 اسفند 1390

یه روز ...

اولین سریه عکساییه که تو آتلیه ازت انداختم فعلا همین و روتوش کردم میذارم  تا بعد مامان جونم جدیدا خیلی نفس نفس و دست و پا میزنی تا بغلت کنم  وقتی شیر میخوای خیلی ناز و لوس گریه میکنی و هی میگی مم عین پیشی اگه کل روزم خوابیده باشی به محض اینکه پاتو تو ماشین میزاری خوابت میبره به خاطر اینکه دستاتو شدیدا میخوری و دکی هلاکویی میگه پستونک بهتر از دست خوردنه و اگه حس مکیدنش الان تخلیه نشه ممکنه بعدها مشکل ساز بشه  منم  امروز هراسون از حرفای دکی رفتم داروخونه  یه پستونک برات خریدم اولش یه کم میک زدی و بعد اوق زدی و انداختی بیرون و دیگه هم هر کاری کردم نخوردی خدا نگهداره تو و همه ی نینیا باشه ...
13 بهمن 1390

سومین ماهگردت مبارک

سلام قشنگ مامانیش... امروز سه ماهت به سلامتی تموم شد و وارد ٤چهار ماه شدی و کم کم داری خانوم میشی... الان ساعت ١٢ شبه و باباییت داره راهت میبره آخه تو همون طور که قبلا هم گفتم عاشق بغل و راه رفتنی  تازگی ها یاد گرفتی جیغای کوتاه و ناز میکشی  منو باباییرو خوب میشناسی  حموم و دوست داری از لباس عوض کرن خوشت نمیاد خوش خنده ای و تا نگات میکنی میخندی وقتی رو زمینی تا از کنارت رد میشی ذوق میکنی با اشخاص تو تی وی درد دل میکنی ،تا از رو زمین بلندت دیگه هیچکیو نمیشناسی و تند تند اینطرف و اونطرف و نگاه میکنی اگه یه کم دیر بلندت کنی با لحن خاص خودت اولش غر میزنی  امروز وقتی داشتم باهات بازی میکردم برای اولین بار بلند بلند خندیدی چند روزی پیشم...
3 بهمن 1390

تولد تو عزیزترینم(خاطره زایمان)

سلام ، اومدم تا زیباترین و خاطره انگیزترین اتفاق زندگیم رو بنویسم... ساعت ٧ونیم صبح وقت سزارین داشتم ، استرس نداشتم  ...نمیدونم شب خوابیدم یکی دو ساعت یا کلا بیدار بودم یادم نیست!!!!! ساعت ٦ حامد و نفیسه (خواهرم) که شب پیش ما بود رو بیدار کردم و رفتیم بیمارستان ، به دکترم زنگ زدن تا بیاد ، حامد رفت بانک پول بگیره (آقای دقیقه ٩٠)، دکی زود اومد مامانمم اومد، رفتیم اتاق بستری ،لباس عمل پوشیدم ، ازم خون گرفتن و فشارمو گرفتن ،با مامانو نفیسه روبوسی کردم اما حامد هنوز نیومده بود...یه کم بغض داشتم...رو ویلچر نشستم و راهی اتاق عمل شدم... حامد اجازه داشت تو اتاق عمل باشه وقتی رو تخت عمل خوابیدم گفتم میخوام شوهرمم باشه ولی هنوز نیومده ...
18 دی 1390